مسلخ بتان

پاره‌نوشت‌های مریم هاشمیان

مسلخ بتان

پاره‌نوشت‌های مریم هاشمیان

متنی برای هیچ متنی برای همه


صمیمیت فقط یک توهم است که هر آن باید منتظر نابودی‌اش باشی. درست در همان لحظه که فکر می‌کنی کسی را شناخته‌ای با کسی یکی شده‌ای می‌فهمی و به چشم می‌بینی که شناخت و یکی شدنی در کار نیست. از خودگذشتگی فقط این بیداری موحش را به تأخیر می‌اندازد. از خودگذشتگی نکن سکوت نکن بی‌چشمداشت نده و ببین چه احمقانه است تصور صمیمیت و دوستی و عشق. به سبب کژفهمی یا توقع تو یا طرف مقابل سوءتفاهم‌ها یکی پس از دیگری زاده می‌شوند. حرف‌ها بی اندیشه و بیرحم بر زیان می‌آیند. چیزی شکسته می‌شود که هرگز ترمیم نمی‌شود. بنیان روابط کجا است؟ من یا دیگری؟ چه سؤال احمقانه‌ای. بنیان چه من باشم چه تو فرقی نمی‌کند مگر صورت ویرانی. بنیان ما هر دو ایم؟ در یک کل؟ هه! حد من و تو کجا است؟ سلطه‌ی تو بر من یا سلطه‌ی من بر تو؟ آها قاعده وضع می‌کنی. قاعده را دور می‌زنی! چه خیال خامی. این فقط پیچ دیگری از لابیرنت است که تا حال ندیده بودی. همین. بازی برد و باخت نیست؟ پس چرا شاکی هستی؟ می‌توانی با کثافت من بسازی یا می‌خواهی عوض‌‌ام کنی؟ بیا رک باشیم. کثافت به حد کافی در زندگی هر دومان هست. چه نیازی به کثاقت هم داریم؟ هیچ. تو را برای این می‌خواهم که کثافت نباشی. اما من کثافت ام. بیا این هم دستمال. بیا کثافت هم را تمیز کنیم. بعد دست‌هامان را کجا
بشوییم؟ دور بینداز این توهمات را. تاریخ مصرف. تا کی می‌توانی از کیسه‌ی من خرج کنی؟ تا کی می‌توانم مصرف‌ات کنم؟ آن قدر قدرت داری که تاریخ مصرف خودت و مرا چشم‌در چشم من و خودت اعلام کنی؟ نداری. زور نزن. روابط بشری تنها زمینه‌ای که بر آن می‌توانی خودت و جهان را بشناسی شوخی بزرگی است که تا به حال کسی شهامت خندیدن به آن را نداشته. و اگر بخندی دیگر رابطه‌ای نیست پس شناختی هم نیست. قانون جهان دایره‌ای است که ما ایم. در یک حلقه دویدن و دویدن به انتها رسیدن و از اول شروع کردن تا آن جا که بمیری یا آن‌قدر خسته شوی که بنشینی و تماشا کنی رهگذرانی را که به شتاب از تو می‌گذرند برای رسیدن به همان جایی که از آن آمده‌اند. و تو بزرگ می‌شوی! آن‌قدر بزرگ می‌شوی که مثل یک هیولای عظیم دیگر حتی تکان هم  نمی‌خوری! می‌نشینی و نگاه می‌کنی! به کجا می‌شتابند این قوم شتابان؟ می‌روند تا انتها آن جا که بفهمند در چه منجلاب کوچکی اسیر اند! شعر نگو!

Since we’re sharing the same bed

We’re not sharing the same dreams

حالا من و تو روی این تخت فراخ دراز کشیده‌ایم. منتظر. آرزوهای دیروز را مرور می‌کنیم. چرا آرزوهای ما دیگر یکی نیست؟ ها! همین بود! این تخت مشترک قرار بود به ما ثابت کند که این فقط یک بازی بزرگ و ناگزیر است. قاعده همین است. پشت در بسته آرزوهامان را می‌شمریم. شباهت‌ها را می‌سازیم. شباهت! اصیل‌ترین توهم ممکن. این سوی در تفاوت‌ها شباهت‌ها را به لجن می‌کشند. آن سوی در تفاوت‌ها مقهور شباهت‌ها نیستند. آن‌ها فقط می‌نشینند تا بازی دیگری را تماشا کنند و ساده‌لوحانی چون ما را که هر بار این بازی را به جد می‌گیریم. چه؟ می‌خواهی بازی کنی؟ می‌پرسی بازی چه ایرادی دارد؟ سرشکستنک‌اش را تاب می‌آوری؟ آفرین قهرمان قلابی من! اما چرا خسته ای؟ چرا واژه‌ی انکار است که مدام از زبان‌ات می‌چکد؟ خسته ای ها؟! انکار نکن! بچه نیستیم! و این کبودی، زخم خندان بازیگوشی‌های بی‌دردسر نیست. این کبودی تمام وجودت را می‌گیرد. مثل طاعون. بازی نکنیم تا خسته نشویم؟ هه! حواس‌ات نیست که خسته نشدن را برای ادامه‌ی بازی می‌خواسته‌ایم؟ مچ‌ات را گرفتم! دیدی دایره را؟

هر احساس صمیمیتی هر یکدستی و هر نرمنای آرامی مرا می‌ترساند و بدتر حال‌ام را به هم می‌زند. آه! بیا نقاب‌مان را بزنیم عزیزم. برای امروز به حد کافی خودمان بوده‌ایم.

پ.ن: هیچ وقت حرف-ام را نفهمیدی. روزی می‌فهمی؟ نه. دایره همیشه دایره است.

دروغ

و این تنها یکی از بیشمار زشتی‌های این دنیا است که راست و صادق در چشم کسی نگاه کرده باشی و برق نگاهش را به صداقت خودت سنجیده باشی تا آن جا که یقین بداند هر راستی را حتی آن راستی که هرگز کسی از او نخواهد پذیرفت را می‌پذیری و متهم نمی‌کنی و انگ نمی‌چسبانی اما پسله‌های حیاتش را روزی ببینی که پر بوده از پنهان‌کاری و دروغ و لبش گشوده به مزخرفاتی که هرگز تمنای شنیدنشان را دست‌کم به بزک فریب نداشته‌ای و شنیده‌ای و باور کرده‌ای و خیالت که یگانه‌ی تو یگانه است و راستش راست است و نگاهش از همان که می‌گوید حکایت دارد و تو شبح تیره‌ی پس چشم‌هایش را به اضطراب زندگی نکبت تعبیر کرده‌ای یا خسته‌گی و یا هزار دغدغه‌ی کوچک و بزرگ دیگر و امشب در این یلدای سیاه تیره‌بخت دانستی که بسا آن چه دیده‌ای آن چه دیده‌ای نبوده.

قهر کن ای کودک پیر سرخورده!

آنک آن زن ایستاده بر آغاز فصل سرد؛ حامل حسرت‌های کودکی که بزرگ نشد.

قهر کن ای خردسال خموده! و به گور پدر فلسفه به قبر رفیع زندگی تف کن. و به گور عشق و شادی و نوازش و شعر و باغ و آسمان و لبخند و ترانه و امید و نور نیز.

تف کن این زندگی را در زباله‌دان بوناکی که جماعت می‌خوانندش که عشق می‌دانندش که دوستی و مهر و یکدلی و انسانیت می‌دانندش. برای اولین بار دربند واژه‌ها نباش و بگذار و کلمات آن چنان لبریز از نفرت و انزجار فرو بریزند و بر سیاهی‌های شوم این دیوار که حصار خانه‌ی تو است حک شوند که کس را یارای نگریستن بر سیاهه‌ی خونبار قلمت نباشد. که در این جهان چه بسیار که به دروغ بر ساقه‌ی قلمت سجده برده‌اند و نگاهشان در جای دیگر پی قلمی دیگر چیزی دیگر چیزی جز این که معلوم نیست چیست و چه باید باشد و تنها حسنش شاید این که آن نیست یا این. نبودن سلبیتی که مثبت بودن است. هه! و چه بسیار بر بی‌مقدارترینان سجده گذارده‌اند آنان که همزمان بر درگاه تو فرود آمده‌اند به خاکساری و خشوعی کاذب.

آهای سلاخ! اصلاح نکن این شاخ و برگ کلمات را. دربند واژه نباش! می‌دانم که این آن چه می‌خواستی بگویی نبود. می‌دانم که اصلاْ نمی‌خواستی در این جهان مجازی باز جایی بجویی برای خودت و امشب از فرط نفرت و بیزاری از خشمی که کوبشش را بر سر آن که سزاوار است بیهوده می‌دانی آمده‌ای و این در را باز کرده‌ای به نام سابق و با آغازی نه به سیاق قدیم. چه بسیار که خود پذیرای بهترین‌ها بوده‌ای و ستایشگرشان اما چه بیهوده. چه بیهوده.

قهر کن این پیر نوپا! امشب شام دیگری است آغاز زمستانی که در تاریکی خواهد گذشت و بر آستانش برق هر چراغی را خواهی کشت!