مسلخ بتان

پاره‌نوشت‌های مریم هاشمیان

مسلخ بتان

پاره‌نوشت‌های مریم هاشمیان

حرف آخر

این نوشته بنا به طبیعت خویش درهم و برهم است. چه ناگزیر قاطبه‌ی مخاطبین‌اش همین جماعت درهم و برهم اند و نویسنده‌اش در مواجهه با این جهان و مردمان هیچ و پوچ‌اش چنان از خود بی‌خود شده و چنان بی‌ارزش است برای‌اش هر مخاطب فرضی‌ای که تعلقی ولو خردک به این جهان کنونی و قواعد لغزان‌اش داشته باشد که هرگز حاضر نیست و یا نمی‌تواند و نمی‌خواهد انسجام گفتاری خویش را حفظ کند.

بحث بر سر جامعه‌ای است بی‌تعریف. اما اشتباه نکنید. معنای این  عبارت این نیست که چنین جامعه‌ای از حدود هر تعریفی فرا می‌رود. بل به این معنا است که این جامعه هیچ تعریفی در باره‌ی امور حیاتی و حتی غیرحیاتی ندارد. و از قضا این چنین جامعه‌ای را در متن بی‌نظمی و بی‌تعریفی خویش می‌توان تعریف کرد. بی‌تعریفی تعریف این جامعه است. و بی‌نظمی نظم مقرر آن.

تعاریف در این جامعه لغزان اند. آدم‌ها از هیچ‌یک از آن چه ظاهراً می‌خواهند و سر در پی‌اش دارند تعریفی ندارند. و یا به فرض وجود تعریفی آبکی و حتی فاخرنما به‌سهولت و در چشم‌به‌هم‌زدنی کل تعاریف را از سطحی به سطحی دیگر می‌لغزانند؛ چنان لغزشی که ناگهان معنایی واحد از خویش به ضد خویش بدل می‌شود. و گویا این قاعده مقبول همگان است در این جامعه.

چنین جامعه‌ای از بنیان خائن است. ابتدا به خودش و اصول خودش خیانت می‌کند و بعد خیانت به سطح و عمق روابط نیز کشیده می‌شود. اما هنر همین جامعه و مردمان‌اش است که در متن خیانت‌های خود به‌سهولت شاعر و مدیحه‌سرای وفاداری اند. تعریف خیانت نیز چونان هر مفهوم دیگری چنان فراخ و بی‌سر و ته است که عملاً فاقد کارکرد تعریف است. همه‌چیز خیانت است اما هیچ‌چیز خیانت نیست. این گزاره به چه معنا ست؟

جامعه‌ی خودشیفته و فاقد هویت و فکر در مواجهه با نیاز به هویت و خودخویشی همانند مشتری است در بازار مکاره‌ی محصولات تجاری. هر جلوه‌ای خوشایند است. جیبی انباشته از پولی که بی‌مقصد خرج می‌شود. نشان تشخص معتبرتر از خود تشخص و چیستی آن است. در این بازار مکاره تبلیغات است که تعیین می‌کند امروز کدام مفهوم چه معنایی داشته باشد. زین‌قبل در قاموس این مشتریان هرجایی و همه‌چیز خر هم عشق کلاسیک را می‌یابی هم عشق مدرن را. هم تعاریف سنتی را می‌بینی و هم تعاریف پسامدرن را. وضعیت تعیین‌کننده‌ی تعاریف است. و از آن جا که وضعیت بالطبیعه لغزنده است تعاریف هم لعزان و نااستوار اند.

به‌طور خاص در عشق نیز فاقد تعریف و خواست مشخص اند. تصویر اینان از عشق چنان بی‌سرو ته و غیر واقعی است و چنان کلاژ نامتناسبی از اقسام صورت‌های ناهمخوان است که هرگز عشق خویش را نمی‌یابند. مثلاً عشق را نمی‌توانند از وفاداری جدا کنند. هر کدام از افراد این جماعت رنگ‌به‌رنگ اما یکدست و توده‌وار چونان هر انسان دیگری عشق را برای خود می‌خواهد و معشوق را وفادار. در مواجهه با معشوق تعاریف بسته می‌شوند. وفاداری حدود و ثغور خاصی می‌پذیرد تا آن جا که حتی تصور بی‌وفایی جای خود بی‌وفایی را می‌گیرد. اما در مواجهه با خود عشق چه؟ گفتیم که این جماعت فاقد هویت مستقل اند. و لاجرم مهم‌ترین خصلت اینان همین که نمی‌دانند چه می‌خواهند و چرا می‌خواهند. در هراس از تنهایی تن به روابط می‌دهند اما از آن‌جا که تعریفی حتی از خود رابطه هم ندارند میان انبوه روابط خویش سردرگم اند. گاهی رنجه از انبوهی مهمانان گاه خرسند از شلوغی خانه. زمانی نالان از تنهایی زمانی دیگر متفاخر به جامه‌ی عزلت که هیچ برازنده‌ی ایشان نیست و گواه آن همین روابط فله‌ای. در انبان این آدم‌ها هم فاحشه پیدا می‌کنی هم فرهیخته. و حتی هر آن چه در انبان ملاقطب شیرازی هم یافت نمی‌شود. و از این‌بدتر هر آن‌چه هیچ ربط و نسبتی با هم ندارد و حتی کالاهایی متناقض  و ناقض آن دیگری. اما این قوم نیاز عجیبی دارند به معدود آدم‌های واجد تعریف. محصولات این‌ها را چونان کالایی عتیقه و نشان نخبگی می‌خرند و بر تاقچه می‌گذارند؛ جایی که هر رهگذری بتواند ببیند و این‌چنین اهمیتی را که برای این کالاهای زیرخاکی و نادر قائل اند متوهمانه به خود سرایت می‌دهند. و این بهترین گواه نارضایتی اینان از خود خویش است. نه می‌توانند این نباشند و نه می‌خواهند این باشند.

در تظاهر برای شباهت به عده‌ی معدودی که چنین نیستند هرگز به سخافت معیارهای خود اعتراف نمی‌کنند. همچون خیل عظیمی از روشنفکران هرجایی ایرانی –یعنی همه به استثنای چند مورد- خدا و خرما را با هم می‌خواهند. وقتی که از ایشان معیاری مطالبه کنی ملاک‌های همان دیگران خاص و محترم را کش‌می‌روند و به خوردت می‌دهند و وقتی معیارهاشان را باور کنی کم‌کم به چشم می‌بینی که تمام آن معیارها را چنان بی‌مبالات و بدون فهم دزدیده‌اند که نه تنها متوجه تعارض عمل خویش با همان ملاک‌ها نیستند بلکه هیچ نمی‌فهمند که در گزینش ملاک‌های متباین نیز چنان سهل‌انگار بوده‌اند که در انبانه‌شان ارزش سفید و سیاه برابر است. قداست نسبیت نه به‌معنای سوفسطائی آن که به معنایی که موجه آش درهم‌شان باشد از نشانه‌های سندروم بی‌تعریفی است. همه‌چیز یا خوب است یا بد و مضحک این که در این نسبی‌گرایی هم جای مطلق و نسبی بسته به موقعیت عوض می‌شود. برای خوب‌ترین ناکجایی له‌له زدن و همزمان در مواجهه با خوب به قول و فعل اثبات مطلقیت بدی و باز همزمان داد سخن دادن از بطلان مطلق‌گرایی و بالنتیجه اثبات کشک نسبی‌گرایی. در دوستی و صمیمت و اعتماد و هر آن‌چه می‌تواند معنای وجودی آدمی یا مفهوم حیات‌اش باشد نیز به همین سیاق به مارماهی مانند نه این تمام نه آن. این‌جا است که تعاریف می‌لغزند. بسته به ضرورت، هر تعریف راه در-رو-ای است برای گریز از بن‌بست تعهد و وفاداری به مقتضیات مفاهیم. مغلطه‌هایی بدین زیرکی و کیاست تنها از اینان برمی‌آید و بس. پس بیهوده است کوشش برای اثبات بی‌مبنایی رفتار و گفتار و پندارشان چه همیشه راه فرار را باقی می‌گذارند. و چونان هر احمق دیگری هرگز تصور حماقت خودشان از اذهان خودشیفته‌ی خودپرست‌شان عبور نمی‌کند. اگر احمقانه‌ترین کار این است که به یک احمق ثابت کنی که احمق است دست‌کم احمقانه خواهد بود اگر بنشینی و صبر پیش گیری و به این قوم بفهمانی که تا چه حد بی‌اساس و بی‌بنیان می‌گویند و می‌کنند و الی غیرالنهایه. نشان دادن تناقضات‌شان به ایشان آب در هاون کوبیدن است. این عاشقان تصویر کذب خویش در آینه‌ی کوژ خودپرستی این اقیانوس‌های به عمق یک وجب که از همه چیز سررشته دارند بدون آن که حتی یک مفهوم را چنان کاویده باشند که تا اعماق جان‌شان رسوخ کرده باشد. این داوران تباهی و آری‌گویان خاموش به بلاهت جهانی. 

به شما هشدار می‌دهم. در جامعه‌ی بی‌تعریف زندگی نکنید. و اگر ناگزیر از زیستن در این "ملغمه‌ی مطلق بی‌قانونی" هستید حواس‌تان به لغزندگی آدم‌ها و تعاریف‌شان باشد. به شما هشدار می‌دهم که تن به ارتباط با مردمان بی‌تعریف ندهید. به شما هشدار می‌دهم که حتی اگر مثل من در این لحظه‌ی جهنمی ناگزیر از نوشتن اید برای این قوم ننویسید. هرچه بنویسد در دادگاهی عجیب و صحرایی و ناعادلانه بر ضد شما استفاده خواهد شد. و اگر نه بر ضد شخص شما که بر ضد معیارهای خودساخته‌ی شما.

شما که هستید؟ شما هم از خیل همین بی‌تعریف‌ها اید؟ پس بروید گورتان را گم کنید. روی سخن‌ام با شما نیست.

با تو هستم. با تو که در هجمه‌ی بی‌مروت عزلت به خودت و تعاریف‌ات وفادار ای. و گرانقدرترین صورت وفا و عشق و عقل و ارزش را در خویش می‌‍پروری. با تو ام. شنیدی چه گفتم؟

پ.ن. هرگونه ارتباط این نوشته را با آدم‌های واقعی تکذیب می‌کنم. اصلاً من با آدم‌های واقعی کاری ندارم. چه غیر واقعی‌ترین آدم‌ها همین‌ واقعی‌نماهای واقع‌بین اند. و واقع‌بینی، خستگی، و هر حالتی بسته به ضرورت و منفعت ایشان درخور جعل و سرقت است. آدم‌های هراسان از گفتن حقیقت خویش. از دیدار صورت خویش. آدم‌های قلابی بزک‌کرده‌ی خوش‌ریخت. این نوشته محصول سی سال زیستن در جامعه‌ای از بنیان فاسد و معیوب است. این نوشته اعتراض است پس لطفاً نوشته‌هام را مصادره به مطلوب نکنید. این نوشته و تمام نوشته‌های من اعتراض است به هر سوء‌استفاده و هر هم‌ذات‌پنداری موهوم. خواهش می‌کنم آن قدر از انبان من نخورید که مجبور شوم برای همیشه صدام را خفه کنم. لعنت به من که آب در آسیاب شما ریخته‌ام. برای بار آخر فریاد می‌زنم که من به عشق و مهر و صداقت و شرافت و وفاداری و صمیمیت و خودشناسی و حتی سلاخی دشوار خویش ایمان دارم با تمام عقل و هوش بشری که در من هست. این نوشته‌ها اعتراض به جهانی است که به هزار طریق می‌کوشد تا فریاد مرا خفه کند و وقتی فریاد کردم با جعل و سوءاستفاده از حرف‌هایی که از بطن ایمان و رنج من زاده شده حجتی برای آبادانی سنگستان خویش علم کند. من به صمیمیت مصنوعی آدم‌های مصنوعی می‌خندم اما اگر معنای صمیمیت را می‌فهمی درهای این خانه‌ی خلوت به روی تو گشاده است. و اگر تعریفی از خودت و ارتباط‌ و صمیمیت نداری برو گورت را گم کن. اگر می‌خواهی با قلب حقایق و پشت واژه‌های لزج خودت را و نااستواری‌ات را پنهان کنی با تو حرفی ندارم. من هنوز قادر ام میان خوب و خوب‌تر تمیز بدهم. میان بد و بدتر هم. تو هم می‌توانی؟ یا داوری‌هات هم مثل تعاریف‌ات است؟ فله‌ای و به یک چوب می‌رانی جهان را؟ آن قدر برای صمیمیت وقت و جان گذاشته‌ای که بفهمی "صمیمت یک توهم است" یعنی چه؟ آن قدر عاشق بوده‌ای که بفهمی "عشق یک توهم است" اعتراض به خود گزاره است به خود "عشق یک توهم است" و متن غیرانسانی و زمهریری و دروغینی که چنین جمله‌ای در آن خلق می‌شود؟ که بفهمی تمام هنر و فلسفه‌ی معترض در جهان قصدش از بیان داوری‌های خویش نه صحه گذاشتن بر سخافت جهانی که اعتراض به تسلیم و زبونی همه است به این واقعیت زشت زجرآور. اعتراض به این که هیچ کس به قدر وسع خویش در شستن تکه‌ای از خاک مکدر زمین همت نمی‌کند. به این همه آدم یک شکل هزار رنگ. آن قدر شهامت حبس کردن خودت را در عزلتی عمیق داشته‌ای که تن به هر رابطه‌ای تن به هر مراوده‌ای ندهی یا تو هم مثل همه گورستانی هستی از بی‌شمار مراوده و رابطه و خاطره و زهرمارهای دیگر. ها! تو هم مثل همه با باد می‌چرخی یا برای هر چرخش دلیل محکمه‌پسندی داری؟ جهان تو را می‌شناسم. آیا هنوز جهانی هست که بخواهم بشناسم؟

ها رفقاً باز هم فحش دادم؟ ببخشید که بلد نیستم حرف‌هام را با رنگ و لعاب افاضات عظیم‌الشأن و قلنبه‌گویی‌های جلیل‌القدر دو و ای بسا هزار پهلو بگویم که نه سیخ بسوزد و نه کباب که فقط دق دلی خالی کرده باشم و آبی بر آتش ناتوانی ریخته باشم. نه! توان انتقام در من هست. اما انتقام کار من نیست.


این آخرین نوشته‌ی این مسلخ است. بعد از این  اگر بخواهم در عیان چیزی بنویسم در جایی دیگر خواهم نوشت. جایی که .. مهم نیست

متنی برای هیچ متنی برای همه


صمیمیت فقط یک توهم است که هر آن باید منتظر نابودی‌اش باشی. درست در همان لحظه که فکر می‌کنی کسی را شناخته‌ای با کسی یکی شده‌ای می‌فهمی و به چشم می‌بینی که شناخت و یکی شدنی در کار نیست. از خودگذشتگی فقط این بیداری موحش را به تأخیر می‌اندازد. از خودگذشتگی نکن سکوت نکن بی‌چشمداشت نده و ببین چه احمقانه است تصور صمیمیت و دوستی و عشق. به سبب کژفهمی یا توقع تو یا طرف مقابل سوءتفاهم‌ها یکی پس از دیگری زاده می‌شوند. حرف‌ها بی اندیشه و بیرحم بر زیان می‌آیند. چیزی شکسته می‌شود که هرگز ترمیم نمی‌شود. بنیان روابط کجا است؟ من یا دیگری؟ چه سؤال احمقانه‌ای. بنیان چه من باشم چه تو فرقی نمی‌کند مگر صورت ویرانی. بنیان ما هر دو ایم؟ در یک کل؟ هه! حد من و تو کجا است؟ سلطه‌ی تو بر من یا سلطه‌ی من بر تو؟ آها قاعده وضع می‌کنی. قاعده را دور می‌زنی! چه خیال خامی. این فقط پیچ دیگری از لابیرنت است که تا حال ندیده بودی. همین. بازی برد و باخت نیست؟ پس چرا شاکی هستی؟ می‌توانی با کثافت من بسازی یا می‌خواهی عوض‌‌ام کنی؟ بیا رک باشیم. کثافت به حد کافی در زندگی هر دومان هست. چه نیازی به کثاقت هم داریم؟ هیچ. تو را برای این می‌خواهم که کثافت نباشی. اما من کثافت ام. بیا این هم دستمال. بیا کثافت هم را تمیز کنیم. بعد دست‌هامان را کجا
بشوییم؟ دور بینداز این توهمات را. تاریخ مصرف. تا کی می‌توانی از کیسه‌ی من خرج کنی؟ تا کی می‌توانم مصرف‌ات کنم؟ آن قدر قدرت داری که تاریخ مصرف خودت و مرا چشم‌در چشم من و خودت اعلام کنی؟ نداری. زور نزن. روابط بشری تنها زمینه‌ای که بر آن می‌توانی خودت و جهان را بشناسی شوخی بزرگی است که تا به حال کسی شهامت خندیدن به آن را نداشته. و اگر بخندی دیگر رابطه‌ای نیست پس شناختی هم نیست. قانون جهان دایره‌ای است که ما ایم. در یک حلقه دویدن و دویدن به انتها رسیدن و از اول شروع کردن تا آن جا که بمیری یا آن‌قدر خسته شوی که بنشینی و تماشا کنی رهگذرانی را که به شتاب از تو می‌گذرند برای رسیدن به همان جایی که از آن آمده‌اند. و تو بزرگ می‌شوی! آن‌قدر بزرگ می‌شوی که مثل یک هیولای عظیم دیگر حتی تکان هم  نمی‌خوری! می‌نشینی و نگاه می‌کنی! به کجا می‌شتابند این قوم شتابان؟ می‌روند تا انتها آن جا که بفهمند در چه منجلاب کوچکی اسیر اند! شعر نگو!

Since we’re sharing the same bed

We’re not sharing the same dreams

حالا من و تو روی این تخت فراخ دراز کشیده‌ایم. منتظر. آرزوهای دیروز را مرور می‌کنیم. چرا آرزوهای ما دیگر یکی نیست؟ ها! همین بود! این تخت مشترک قرار بود به ما ثابت کند که این فقط یک بازی بزرگ و ناگزیر است. قاعده همین است. پشت در بسته آرزوهامان را می‌شمریم. شباهت‌ها را می‌سازیم. شباهت! اصیل‌ترین توهم ممکن. این سوی در تفاوت‌ها شباهت‌ها را به لجن می‌کشند. آن سوی در تفاوت‌ها مقهور شباهت‌ها نیستند. آن‌ها فقط می‌نشینند تا بازی دیگری را تماشا کنند و ساده‌لوحانی چون ما را که هر بار این بازی را به جد می‌گیریم. چه؟ می‌خواهی بازی کنی؟ می‌پرسی بازی چه ایرادی دارد؟ سرشکستنک‌اش را تاب می‌آوری؟ آفرین قهرمان قلابی من! اما چرا خسته ای؟ چرا واژه‌ی انکار است که مدام از زبان‌ات می‌چکد؟ خسته ای ها؟! انکار نکن! بچه نیستیم! و این کبودی، زخم خندان بازیگوشی‌های بی‌دردسر نیست. این کبودی تمام وجودت را می‌گیرد. مثل طاعون. بازی نکنیم تا خسته نشویم؟ هه! حواس‌ات نیست که خسته نشدن را برای ادامه‌ی بازی می‌خواسته‌ایم؟ مچ‌ات را گرفتم! دیدی دایره را؟

هر احساس صمیمیتی هر یکدستی و هر نرمنای آرامی مرا می‌ترساند و بدتر حال‌ام را به هم می‌زند. آه! بیا نقاب‌مان را بزنیم عزیزم. برای امروز به حد کافی خودمان بوده‌ایم.

پ.ن: هیچ وقت حرف-ام را نفهمیدی. روزی می‌فهمی؟ نه. دایره همیشه دایره است.

وضعیت انسانی: زندگی، تراژدی

و ماجرای آیگیستوس در میان است و چه بد ماجرایی! و او می‌گوید "شگفتا!".

"شگفتا که میرایان چه ناله‌ها از دست خدایان سر نمی‌دهند!

و هر بلایی را از ما می‌دانند؛

اما خود از سر نادانی بی آن که کار سرنوشت باشد چه بلاها که بر سر خویش نمی‌آورند".


با این همه می‌توان دید و شنید که این تماشاگر و داور المپی [زئوس] هرگز بر یونانیان خشم نمی‌گیرد و در حقّ‌شان بداندیشی نمی‌کند و هنگامی که بدکاری‌های این میرایان را می‌بیند، می‌گوید: "چه دیوانه اند!"....دیوانگی نه گناه! فهمیدید؟


(Aigisthos) در اساطیر یونانی پسر Thyestes انتقام خون برادر-اش را با کشتن عموی‌اش گرفت. سپس عاشق کلوتمنسترا همسر آگاممنون شد که در کشتن آگاممنون وی را یاری کرد و خود به دست اورتس کشته شد (اودوسئوس)­*

 

*تبارشناسی اخلاق. نیچه. داریوش آشوری. جستار دوم. ٢٣.

 

چنین شگفتایی امروز ما را نیز بس ضرور است که بسیار ناله می‌شنویم. اما بر این شگفتا باید شگفتای دیگری آورد که آیگیستوس از آن غافل بود. این میرایی که تاوان نادانی خویش را با خون داد ندانست که مسأله بر سر تراژدی است نه بر سر نادانی میرایان و سرنوشت مقدر به دست خدایان. آیگیستوس با این شگفتا به سرنوشت خویش آری می‌گوید؛ سرنوشتی که نه در هپروت ملکوت که به دست خود او بنا شده. این جهشی است در دلیری یونانی. اما هنوز صدایی می‌آید که به گوش نیچه و آیگیستوس نرسید. و آن صدای تراژدی انسانی است. و راز فهم این صدا در گفتار خدایان المپ:"نادانی میرایان". و از این جا ناگزیری زیستن در نادانی راه بر آغاز تراژدی می‌گشاید. در مقابل جهل انسانی همیشه سخن به گزافه از حکمت خد/خدایان رفته. بی‌خبری انسان از حکمت نامعلوم و اسرار آمیز الهی. جهل او بر درست و خطای خویش. مجهول ماندن آینده بر او. انسان نادان آفریده شد. اما مهم دستان خالق نیست و هویت او در این بازی دیگر شوخی بی‌نمکی است که از آن می‌باید گذشت. انسان به هر دستی که آفریده شده باشد بی‌گمان نادان خلق شد. در سیر تکامل خویش اگر که تکاملی در کار تواند بود از جهل می‌آغازد و رفته‌رفته بر بصیرت خویش می‌افزاید یا بهتر است بگوییم می‌تواند بیفزاید. اما نه بر دانایی حدی است و نه پیش از تحقق چنان دانایی انسان معاف از انتخاب و کنش و حتی واکنش. او در هر لحظه می‌باید انتخاب کند. می‌باید دست به‌کار شود. و بسا انتخابی که به ناچار و از سر نادانی می‌کند! و این جا است که انتخاب کردن و نکردن هر دو بالقوه زمینه‌ی تراژدی اند. سلسله‌ی انتخاب‌ها بی‌انتها است. بخت هر بار یار نیست. انسان در انتخاب خطا می‌کند و یاد-تان باشد بحث بر سر نادانی او است. او نمی‌تواند بدون انتخاب و عمل دانا باشد. به این تعبیر تنها راه عزیمت از نادانی به دانایی انتخاب است و عمل. نتیجه: انسان دانا زینده در تراژدی است. چه دانایی به‌تدریج کسب می‌شود و راه آن از بطن نادانی می‌گذرد. و با اغماض حتی می‌توان گفت انتخابی از سر نادانی پلی است به سمت دانایی. اما چنین دانایی دست‌کم در زمینه‌ی همان انتخاب چه بسا که دیگر کارامد نباشد. این جا هر انتخاب به یکسان تراژیک است. و انتخاب نکردن خود تراژدی دیگری. این وضعیت انسانی است که آیگیستوس و نیچه نادیده گرفته بودند. نیچه در پرورش ایده‌ی زندگی آن را چونان اصلی متافیزیکی نمایش می‌دهد. تا آن جا که می‌توان هم‌صدا با هایدگر گفت نیچه آن دشمن هر متافیزیک "آخرین متافیزیسین تفکر غرب بود". و این پارادوکس فلسفه و زندگی تراژیک نیچه هم می‌تواند باشد.

وضعیت انسانی این عبارت آشنای هر اگزیستانسیالیمی که تا بحال بوده وضعیت بغرنج همان قهرمان تراژدی است که به تاوان خطایی کوچک بار عقوبتی عظیم را به دوش می‌گیرد. زندگی چونان اصلی برتر و خارج از دستان ناتوان انسان ره به متافیزیک می‌برد اما همین بازی شورمند یکسره مستقل و بی‌اعتنا به انسان و خواست‌های انسانی در پیوند با همان نادانی و دانایی محتوم انسان است که وضعیت انسانی را می‌سازد. وضعیتی که در آن هر انتخابی تراژیک است. و مرگ خودخواسته پایانی تراژیک بر تراژدی: آخرین تراژدی. اما خطا است اگر فکر کنیم که تراژدی تاوان دانایی است چه نادان نیز زینده در صورت دیگری از تراژدی است: تسلسل رویدادهای خارج از کنترل تکرار مکرر این نمایش نانوشته است. تکرار رخداد در صورت‌های بیشمار. بنابراین تراژدی همزاد انسان است. همچنان که نادانی همزاد او است. بر این اندیشه حمل آن داوری بدبینانه‌ی رواقی‌وار کوته‌نظری محض است: تراژدی بهای دانایی است. این صدای رنجوری که بر نادانی محتوم حکم تأیید نهایی می‌زند با انکار فروشد ناگزیر تراژدی، فراشد دانایی و سرافرازی تراژیک قهرمان را نابود می‌کند. قهرمانی که دیگر ضد قهرمانی است آگاه از ماجرای خویش و وضعیت انسانی. انسانی  فراسوی نیک و بد. انسان ایستاده بر مغاک جهل خویش. آن کس که در سرشکستگی شکست سرفرازی دلیری خویش را بازمی‌یابد. این صدای سقراط‌‌‌وار که زندگی را چونان جهل جهان مادون مثالی خوار می‌دارد و مرگ را به‌مثابه‌ی دانایی واپسین، غایت دیدن و هدیه‌ی فلسفه می‌ستاید. زندگی را از وضعیت انسانی جدا می‌کند و آن را در موهوم می‌جوید. صدای شهید بلخی که گرد گهگاه شادمانی را از قبای خردمندی می‌روبد و زین قبل ماتم بی‌پایان را بر جای اندوه آگاهی می‌نشاند و از این بدتر نادانی را تنها گریزگاه ماتم معرفی می‌کند. صدایی که در سرنوشت دردآلود ضدقهرمان تراژدی ازدیدار شهامت و دلیری او ناتوان است و این گونه جهانی میان‌مایه و تا خرخره در جهل فروفته را فرامی‌خواند.

این جا است که نیچه از نفرت سقراطی و انتقامی که از زندگی می‌ستاند برمی‌گذرد و درست همین جا است که از نیچه و متافیزیک‌اش نیز می‌باید برگذشت؛ نیچه‌ای که خود مشتاق چنین فراشدی بود.    

به قهرمانانی که شکست ناگزیر را به سکوت در جام بلورین مرگ نوشیدند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دروغ

و این تنها یکی از بیشمار زشتی‌های این دنیا است که راست و صادق در چشم کسی نگاه کرده باشی و برق نگاهش را به صداقت خودت سنجیده باشی تا آن جا که یقین بداند هر راستی را حتی آن راستی که هرگز کسی از او نخواهد پذیرفت را می‌پذیری و متهم نمی‌کنی و انگ نمی‌چسبانی اما پسله‌های حیاتش را روزی ببینی که پر بوده از پنهان‌کاری و دروغ و لبش گشوده به مزخرفاتی که هرگز تمنای شنیدنشان را دست‌کم به بزک فریب نداشته‌ای و شنیده‌ای و باور کرده‌ای و خیالت که یگانه‌ی تو یگانه است و راستش راست است و نگاهش از همان که می‌گوید حکایت دارد و تو شبح تیره‌ی پس چشم‌هایش را به اضطراب زندگی نکبت تعبیر کرده‌ای یا خسته‌گی و یا هزار دغدغه‌ی کوچک و بزرگ دیگر و امشب در این یلدای سیاه تیره‌بخت دانستی که بسا آن چه دیده‌ای آن چه دیده‌ای نبوده.

قهر کن ای کودک پیر سرخورده!

آنک آن زن ایستاده بر آغاز فصل سرد؛ حامل حسرت‌های کودکی که بزرگ نشد.

قهر کن ای خردسال خموده! و به گور پدر فلسفه به قبر رفیع زندگی تف کن. و به گور عشق و شادی و نوازش و شعر و باغ و آسمان و لبخند و ترانه و امید و نور نیز.

تف کن این زندگی را در زباله‌دان بوناکی که جماعت می‌خوانندش که عشق می‌دانندش که دوستی و مهر و یکدلی و انسانیت می‌دانندش. برای اولین بار دربند واژه‌ها نباش و بگذار و کلمات آن چنان لبریز از نفرت و انزجار فرو بریزند و بر سیاهی‌های شوم این دیوار که حصار خانه‌ی تو است حک شوند که کس را یارای نگریستن بر سیاهه‌ی خونبار قلمت نباشد. که در این جهان چه بسیار که به دروغ بر ساقه‌ی قلمت سجده برده‌اند و نگاهشان در جای دیگر پی قلمی دیگر چیزی دیگر چیزی جز این که معلوم نیست چیست و چه باید باشد و تنها حسنش شاید این که آن نیست یا این. نبودن سلبیتی که مثبت بودن است. هه! و چه بسیار بر بی‌مقدارترینان سجده گذارده‌اند آنان که همزمان بر درگاه تو فرود آمده‌اند به خاکساری و خشوعی کاذب.

آهای سلاخ! اصلاح نکن این شاخ و برگ کلمات را. دربند واژه نباش! می‌دانم که این آن چه می‌خواستی بگویی نبود. می‌دانم که اصلاْ نمی‌خواستی در این جهان مجازی باز جایی بجویی برای خودت و امشب از فرط نفرت و بیزاری از خشمی که کوبشش را بر سر آن که سزاوار است بیهوده می‌دانی آمده‌ای و این در را باز کرده‌ای به نام سابق و با آغازی نه به سیاق قدیم. چه بسیار که خود پذیرای بهترین‌ها بوده‌ای و ستایشگرشان اما چه بیهوده. چه بیهوده.

قهر کن این پیر نوپا! امشب شام دیگری است آغاز زمستانی که در تاریکی خواهد گذشت و بر آستانش برق هر چراغی را خواهی کشت!