صمیمیت فقط یک توهم است که هر آن باید منتظر نابودیاش
باشی. درست در همان لحظه که فکر میکنی کسی را شناختهای با کسی یکی شدهای میفهمی
و به چشم میبینی که شناخت و یکی شدنی در کار نیست. از خودگذشتگی فقط این بیداری
موحش را به تأخیر میاندازد. از خودگذشتگی نکن سکوت نکن بیچشمداشت نده و ببین چه
احمقانه است تصور صمیمیت و دوستی و عشق. به سبب کژفهمی یا توقع تو یا طرف مقابل
سوءتفاهمها یکی پس از دیگری زاده میشوند. حرفها بی اندیشه و بیرحم بر زیان میآیند.
چیزی شکسته میشود که هرگز ترمیم نمیشود. بنیان روابط کجا است؟ من یا دیگری؟ چه
سؤال احمقانهای. بنیان چه من باشم چه تو فرقی نمیکند مگر صورت ویرانی. بنیان ما
هر دو ایم؟ در یک کل؟ هه! حد من و تو کجا است؟ سلطهی تو بر من یا سلطهی من بر
تو؟ آها قاعده وضع میکنی. قاعده را دور میزنی! چه خیال خامی. این فقط پیچ دیگری
از لابیرنت است که تا حال ندیده بودی. همین. بازی برد و باخت نیست؟ پس چرا شاکی
هستی؟ میتوانی با کثافت من بسازی یا میخواهی عوضام کنی؟ بیا رک باشیم. کثافت
به حد کافی در زندگی هر دومان هست. چه نیازی به کثاقت هم داریم؟ هیچ. تو را برای
این میخواهم که کثافت نباشی. اما من کثافت ام. بیا این هم دستمال. بیا کثافت هم
را تمیز کنیم. بعد دستهامان را کجا بشوییم؟ دور بینداز این توهمات را. تاریخ
مصرف. تا کی میتوانی از کیسهی من خرج کنی؟ تا کی میتوانم مصرفات کنم؟ آن قدر
قدرت داری که تاریخ مصرف خودت و مرا چشمدر چشم من و خودت اعلام کنی؟ نداری. زور
نزن. روابط بشری تنها زمینهای که بر آن میتوانی خودت و جهان را بشناسی شوخی
بزرگی است که تا به حال کسی شهامت خندیدن به آن را نداشته. و اگر بخندی دیگر رابطهای
نیست پس شناختی هم نیست. قانون جهان دایرهای است که ما ایم. در یک حلقه دویدن و
دویدن به انتها رسیدن و از اول شروع کردن تا آن جا که بمیری یا آنقدر خسته شوی که
بنشینی و تماشا کنی رهگذرانی را که به شتاب از تو میگذرند برای رسیدن به همان
جایی که از آن آمدهاند. و تو بزرگ میشوی! آنقدر بزرگ میشوی که مثل یک هیولای
عظیم دیگر حتی تکان هم نمیخوری! مینشینی
و نگاه میکنی! به کجا میشتابند این قوم شتابان؟ میروند تا انتها آن جا که
بفهمند در چه منجلاب کوچکی اسیر اند! شعر نگو!
Since we’re sharing the same bed
We’re not sharing the same dreams
حالا من و تو روی این تخت فراخ دراز کشیدهایم. منتظر. آرزوهای دیروز را مرور میکنیم. چرا آرزوهای ما دیگر یکی نیست؟ ها! همین بود! این تخت مشترک قرار بود به ما ثابت کند که این فقط یک بازی بزرگ و ناگزیر است. قاعده همین است. پشت در بسته آرزوهامان را میشمریم. شباهتها را میسازیم. شباهت! اصیلترین توهم ممکن. این سوی در تفاوتها شباهتها را به لجن میکشند. آن سوی در تفاوتها مقهور شباهتها نیستند. آنها فقط مینشینند تا بازی دیگری را تماشا کنند و سادهلوحانی چون ما را که هر بار این بازی را به جد میگیریم. چه؟ میخواهی بازی کنی؟ میپرسی بازی چه ایرادی دارد؟ سرشکستنکاش را تاب میآوری؟ آفرین قهرمان قلابی من! اما چرا خسته ای؟ چرا واژهی انکار است که مدام از زبانات میچکد؟ خسته ای ها؟! انکار نکن! بچه نیستیم! و این کبودی، زخم خندان بازیگوشیهای بیدردسر نیست. این کبودی تمام وجودت را میگیرد. مثل طاعون. بازی نکنیم تا خسته نشویم؟ هه! حواسات نیست که خسته نشدن را برای ادامهی بازی میخواستهایم؟ مچات را گرفتم! دیدی دایره را؟
هر احساس صمیمیتی هر یکدستی و هر نرمنای آرامی مرا میترساند و بدتر حالام را به هم میزند. آه! بیا نقابمان را بزنیم عزیزم. برای امروز به حد کافی خودمان بودهایم.
پ.ن: هیچ وقت حرف-ام را نفهمیدی. روزی میفهمی؟ نه. دایره همیشه دایره است.
وبت خوبه. خوشحال میشم بهم سر بزنی
همیشه دلم برای «یا»ی وسط «میم» میسوزد!
این مال منه. حالا تو اون گوشه به من بخند.
دستمال داری؟
پی نوشت؟
حالا؟
م ر ی م؟؟؟
یادت رفته بحثهایمان را سر مطلق و نسبی؟
من هنوز به نسبیت ایمان دارم م ر ی م