و این تنها یکی از بیشمار زشتیهای این دنیا است که راست و صادق در چشم کسی نگاه کرده باشی و برق نگاهش را به صداقت خودت سنجیده باشی تا آن جا که یقین بداند هر راستی را حتی آن راستی که هرگز کسی از او نخواهد پذیرفت را میپذیری و متهم نمیکنی و انگ نمیچسبانی اما پسلههای حیاتش را روزی ببینی که پر بوده از پنهانکاری و دروغ و لبش گشوده به مزخرفاتی که هرگز تمنای شنیدنشان را دستکم به بزک فریب نداشتهای و شنیدهای و باور کردهای و خیالت که یگانهی تو یگانه است و راستش راست است و نگاهش از همان که میگوید حکایت دارد و تو شبح تیرهی پس چشمهایش را به اضطراب زندگی نکبت تعبیر کردهای یا خستهگی و یا هزار دغدغهی کوچک و بزرگ دیگر و امشب در این یلدای سیاه تیرهبخت دانستی که بسا آن چه دیدهای آن چه دیدهای نبوده.
قهر کن ای کودک پیر سرخورده!
آنک آن زن ایستاده بر آغاز فصل سرد؛ حامل حسرتهای کودکی که بزرگ نشد.
قهر کن ای خردسال خموده! و به گور پدر فلسفه به قبر رفیع زندگی تف کن. و به گور عشق و شادی و نوازش و شعر و باغ و آسمان و لبخند و ترانه و امید و نور نیز.
تف کن این زندگی را در زبالهدان بوناکی که جماعت میخوانندش که عشق میدانندش که دوستی و مهر و یکدلی و انسانیت میدانندش. برای اولین بار دربند واژهها نباش و بگذار و کلمات آن چنان لبریز از نفرت و انزجار فرو بریزند و بر سیاهیهای شوم این دیوار که حصار خانهی تو است حک شوند که کس را یارای نگریستن بر سیاههی خونبار قلمت نباشد. که در این جهان چه بسیار که به دروغ بر ساقهی قلمت سجده بردهاند و نگاهشان در جای دیگر پی قلمی دیگر چیزی دیگر چیزی جز این که معلوم نیست چیست و چه باید باشد و تنها حسنش شاید این که آن نیست یا این. نبودن سلبیتی که مثبت بودن است. هه! و چه بسیار بر بیمقدارترینان سجده گذاردهاند آنان که همزمان بر درگاه تو فرود آمدهاند به خاکساری و خشوعی کاذب.
آهای سلاخ! اصلاح نکن این شاخ و برگ کلمات را. دربند واژه نباش! میدانم که این آن چه میخواستی بگویی نبود. میدانم که اصلاْ نمیخواستی در این جهان مجازی باز جایی بجویی برای خودت و امشب از فرط نفرت و بیزاری از خشمی که کوبشش را بر سر آن که سزاوار است بیهوده میدانی آمدهای و این در را باز کردهای به نام سابق و با آغازی نه به سیاق قدیم. چه بسیار که خود پذیرای بهترینها بودهای و ستایشگرشان اما چه بیهوده. چه بیهوده.
قهر کن این پیر نوپا! امشب شام دیگری است آغاز زمستانی که در تاریکی خواهد گذشت و بر آستانش برق هر چراغی را خواهی کشت!